loading...
فان استوری |داستان عاشقانه
مسعود بازدید : 203 1391/04/30 نظرات (0)

خلاصه داستان

مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت: "من خسته ام و دیگه دیر وقته، میرم که بخوابم".

مامان بلند شد، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهار فردا شد، سپس ظرف ها را شست، برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد، قفسه ها را مرتب کرد، شکرپاش را پرکرد، ظرف ها را خشک کرد و در کابینت قرار داد و کتری را برای صبحانه فردا از آب پر کرد. بعد همه لباس های کثیف را در ماشین لباسشویی ریخت، پیراهنی را اتو کرد و دکمه لباسی را دوخت. اسباب بازی های روی زمین را جمع کرد و دفترچه تلفن را سرجایش در کشوی میز برگرداند.

برای مطالعه به ادامه مطلب بروید

مسعود بازدید : 173 1391/04/29 نظرات (1)

داستان طنز

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :

بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟

همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد

بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :

آری من مسلمانم

برای مطالعه به ادامه مطلب بروید

مسعود بازدید : 233 1391/04/28 نظرات (0)

خلاصه داستان

دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.

دانه دلش می خواست به چشم بیاید، اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشمها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می انداخت و گاهی فریاد میزد و می گفت: "من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید."

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

مسعود بازدید : 153 1391/04/28 نظرات (0)

خلاصه داستان

مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت. یک روز می خواست دنبال کاری برود. به شاگردش گفت: این کوزه پر از زهر است! مواظب باش آن را دست نزنی! شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد و استادش رفت.

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

مسعود بازدید : 171 1391/04/28 نظرات (0)

خلاصه داستان

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالیکه پاهای برهنه اش را روی برف جابه جا می کرد تا شاید سرمای برف های کف پیاده رو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می کرد.

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

مسعود بازدید : 121 1391/04/28 نظرات (1)

خلاصه داستان

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چند ملیتی در آمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»

صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. میدانی تو با کی داری حرف میزنی؟»
کارمند تازه وارد گفت: «نه»

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

تعداد صفحات : 35

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 206
  • کل نظرات : 29
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 69
  • آی پی امروز : 124
  • آی پی دیروز : 34
  • بازدید امروز : 143
  • باردید دیروز : 42
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 235
  • بازدید ماه : 199
  • بازدید سال : 6,944
  • بازدید کلی : 142,957
  • کدهای اختصاصی
    نمایش وضعیت در یاهو

    قالب های وبلاگ