loading...
فان استوری |داستان عاشقانه
مسعود بازدید : 143 1391/04/08 نظرات (1)

خلاصه داستان

قضيه ماستمالي کردن از حوادثي است که در عصر بنيانگذار سلسله پهلوي اتفاق افتاد:

«هنگام عروسي محمدرضا شاه پهلوي و فوزيه چون مقرر بود ميهمانان مصري و همراهان عروس به وسيله راه آهن جنوب تهران وارد شوند از طرف دربار و شهرباني دستور اکيد صادر شده بود که ديوارهاي تمام دهات طول راه و خانه هاي دهقاني مجاور خط آهن را سفيد کنند . در يکي از دهات چون گچ در دسترس نبود بخشدار دستور مي دهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بود ديوارها را موقتاً سفيد نمايند و به اين منظور متجاوز از يکهزار و دويست ريال از کدخداي ده گرفتند و با خريد مقدار زيادي ماست کليه ديوارها را ماستمالي کردند.»

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

مسعود بازدید : 115 1391/04/08 نظرات (0)

خلاصه داستان

روزی روزگاری پادشاهی به وزیرش می گوید که: ای وزیر من زمانی که جوان بودم پدرم همیشه به من می گفت "تو آدم نمیشی". خیلی دوست داشتم تا بتوانم نظرش را عوض کنم.

وزیر می گوید: قربان شما هم اکنون یک پادشاه هستید. به نظرم شرایطی فراهم آورید که پدرتان شما را ببیند، آنگاه نظرش تغییر خواهد کرد.

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

مسعود بازدید : 131 1391/04/08 نظرات (0)

خلاصه داستان

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است.آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترین سلاح بشری مرد!"

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

مسعود بازدید : 143 1391/04/08 نظرات (0)

خلاصه داستان

روزی مردی داخل چاهی افتاد و بسیار دردش آمد …

یک روحانی او را دید و گفت : حتما گناهی انجام داده‌ای.

یک دانشمند عمق چاه و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت.

یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد.

یک یوگیست به او گفت: این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند.

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد


مسعود بازدید : 195 1391/04/08 نظرات (0)

خلاصه داستان

در بنی اسرائیل، دو برادر جوان بودند که به یکدیگر بسیار مهربانی و محبت می ورزیدند و هر دو، در یک دشت زراعت داشتند. یکی از برادران ازدواج کرده و پدر چند فرزند بود و دیگری، به دلیل فقر و تنگدستی، هنوز ازدواج نکرده بود.

چون فصل درو کردن گندم رسید، گندم خود را خرمن کردند و پس از جدا ساختن گندم ها از کاه، تصمیم گرفتند محصول را به خانه ببرند. هنگام غروب، برادر بزرگتر برای انجام کاری، گندم های خرمن شده اش را به برادر کوچک سپرد و به سوی خانه رفت.

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

مسعود بازدید : 245 1391/04/08 نظرات (0)

خلاصه داستان

یکی بود یکی نبود .یک مرد بود که تنها بود .یک زن بود که او هم تنها بود .زن به آب رودخانه نگاه می کرد و غمگین بود . مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود .خدا غم آنها را می دید و غمگین بود .خدا گفت : شما را دوست دارم ، پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید .

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

تعداد صفحات : 35

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 206
  • کل نظرات : 29
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 69
  • آی پی امروز : 147
  • آی پی دیروز : 34
  • بازدید امروز : 175
  • باردید دیروز : 42
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 267
  • بازدید ماه : 231
  • بازدید سال : 6,976
  • بازدید کلی : 142,989
  • کدهای اختصاصی
    نمایش وضعیت در یاهو

    قالب های وبلاگ