loading...
فان استوری |داستان عاشقانه
مسعود بازدید : 203 1391/04/30 نظرات (0)

خلاصه داستان

مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت: "من خسته ام و دیگه دیر وقته، میرم که بخوابم".

مامان بلند شد، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهار فردا شد، سپس ظرف ها را شست، برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد، قفسه ها را مرتب کرد، شکرپاش را پرکرد، ظرف ها را خشک کرد و در کابینت قرار داد و کتری را برای صبحانه فردا از آب پر کرد. بعد همه لباس های کثیف را در ماشین لباسشویی ریخت، پیراهنی را اتو کرد و دکمه لباسی را دوخت. اسباب بازی های روی زمین را جمع کرد و دفترچه تلفن را سرجایش در کشوی میز برگرداند.

برای مطالعه به ادامه مطلب بروید

مسعود بازدید : 198 1391/04/20 نظرات (0)

خلاصه داستان

مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود. من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشی هایم هم متوجه نقص عضو او نمی شدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی می کردم. فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچه ها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه می کردند و پدر و مادرها که سعی می کردند سوال بچه خود را به نحوی که مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه این موضوع می شدم و گهگاه یادم می افتاد که مامان یک چشم ندارد…

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

مسعود بازدید : 789 1391/04/08 نظرات (0)

خلاصه داستان

روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زباله‌ها دنبال چیزی برای خوردن می‌گشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید. می‌خواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد.

در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد.پیرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقب‌عقب رفت و دید که چند قدم آن طرف‌تر، یک غول بزرگ ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد...

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد


مسعود بازدید : 120 1391/02/07 نظرات (0)
مامان! يه سوال بپرسم؟زن كتابچه سفيد را بست. آن را روي ميز گذاشت : بپرس عزيزم .
مامان خدا زرده ؟!!
زن سر جلو برد: چطور؟!

آخه امروز نسرين سر كلاس مي گفت خدا زرده !

خوب تو بهش چي گفتي؟

خوب، من بهش گفتم خدا زرد نيست. سفيده !!!
مكثي كرد: مامان، خدا سفيده؟ مگه نه؟
زن، چشم بست و سعي كرد آنچه دخترش پرسيده بود در ذهن مجسم كند. اما، هجوم رنگ هاي مختلف به او اجازه نداد...
چشم باز كرد و گفت: نمي دونم دخترم. تو چطور فهميدي سفيده؟
دخترک چشم روي هم گذاشت. دستانش را در هم قلاب کرد و لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سياهي به خدا فكر مي كنم، يه نقطه سفيد پيدا ميشه...
زن به چشمان بي فروغ و نابيناي دخترک نگاه کرد و دوباره چشم بر هم نهاد و بي اختيار قطره اي اشک از گوشه چشمانش ...
مسعود بازدید : 174 1391/01/02 نظرات (0)

خلاصه داستان

با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم

اووه !! معذرت میخوام…

من هم معذرت میخوام ,

دقت نکردم …

ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

مسعود بازدید : 134 1391/12/29 نظرات (0)

خلاصه داستان

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و پرسید:

می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟

خداوند پاسخ داد:

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 206
  • کل نظرات : 29
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 69
  • آی پی امروز : 150
  • آی پی دیروز : 34
  • بازدید امروز : 182
  • باردید دیروز : 42
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 274
  • بازدید ماه : 238
  • بازدید سال : 6,983
  • بازدید کلی : 142,996
  • کدهای اختصاصی
    نمایش وضعیت در یاهو

    قالب های وبلاگ