loading...
فان استوری |داستان عاشقانه
مسعود بازدید : 198 1391/04/20 نظرات (0)

خلاصه داستان

مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود. من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشی هایم هم متوجه نقص عضو او نمی شدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی می کردم. فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچه ها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه می کردند و پدر و مادرها که سعی می کردند سوال بچه خود را به نحوی که مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه این موضوع می شدم و گهگاه یادم می افتاد که مامان یک چشم ندارد…

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 206
  • کل نظرات : 29
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 69
  • آی پی امروز : 103
  • آی پی دیروز : 34
  • بازدید امروز : 115
  • باردید دیروز : 42
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 207
  • بازدید ماه : 171
  • بازدید سال : 6,916
  • بازدید کلی : 142,929
  • کدهای اختصاصی
    نمایش وضعیت در یاهو

    قالب های وبلاگ