loading...
فان استوری |داستان عاشقانه
مسعود بازدید : 138 1391/04/30 نظرات (0)

خلاصه داستان

روزنامه خراسان نوشت:

مردی با تسلیم شکوائیه ای به قاضی شورای حل اختلاف گفت: چندی قبل خانه محقر و مخروبه ای را در چند کیلومتری حاشیه یکی از شهرک های مشهد خریدم اما چون وضعیت مالی مناسبی نداشتم اتاقی را که گوشه حیاط بود اجاره دادم.

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

مسعود بازدید : 139 1391/04/26 نظرات (0)

خلاصه داستان

مردي ديروقت ‚ خسته از كار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود.

سلام بابايي ! يك سئوال از شما بپرسم ؟

- بله حتماً.چه سئوالي؟

- بابا ! شما براي هرساعت كالي چخد پول مي گيريد؟

مرد با ناراحتي پاسخ داد: اين به تو ارتباطي نداره. چرا چنين سئوالي ميكني؟

- فقط ميخوام بدونم بابايي........

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

مسعود بازدید : 133 1391/04/20 نظرات (0)

خلاصه داستان

پسر بچه‌ای بود كه
اخلاق خوبی نداشت. پدرش جعبه‌ای میخ به او داد و گفت:
 هربار كه عصبانی می‌شوی باید یك میخ به دیوار بكوبی . روز اول، پسر بچه
37 میخ به دیوار كوبید.

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

مسعود بازدید : 115 1391/04/08 نظرات (0)

خلاصه داستان

روزی روزگاری پادشاهی به وزیرش می گوید که: ای وزیر من زمانی که جوان بودم پدرم همیشه به من می گفت "تو آدم نمیشی". خیلی دوست داشتم تا بتوانم نظرش را عوض کنم.

وزیر می گوید: قربان شما هم اکنون یک پادشاه هستید. به نظرم شرایطی فراهم آورید که پدرتان شما را ببیند، آنگاه نظرش تغییر خواهد کرد.

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 206
  • کل نظرات : 29
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 69
  • آی پی امروز : 151
  • آی پی دیروز : 34
  • بازدید امروز : 183
  • باردید دیروز : 42
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 275
  • بازدید ماه : 239
  • بازدید سال : 6,984
  • بازدید کلی : 142,997
  • کدهای اختصاصی
    نمایش وضعیت در یاهو

    قالب های وبلاگ