loading...
فان استوری |داستان عاشقانه
مسعود بازدید : 138 1391/04/30 نظرات (0)

خلاصه داستان

روزنامه خراسان نوشت:

مردی با تسلیم شکوائیه ای به قاضی شورای حل اختلاف گفت: چندی قبل خانه محقر و مخروبه ای را در چند کیلومتری حاشیه یکی از شهرک های مشهد خریدم اما چون وضعیت مالی مناسبی نداشتم اتاقی را که گوشه حیاط بود اجاره دادم.

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

مسعود بازدید : 171 1391/04/28 نظرات (0)

خلاصه داستان

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالیکه پاهای برهنه اش را روی برف جابه جا می کرد تا شاید سرمای برف های کف پیاده رو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می کرد.

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

مسعود بازدید : 157 1391/04/09 نظرات (0)
خلاصه داستان
تو شهر بازی شیراز نشسته بودم واسه خودم با محمد و محمدرضا و محسن .یهو یه دختر کوچولو خوشگل اومد پیشم بهم گفت : آقا…آقا..تو رو خدا یه لواشک ازم بخر!! نگاش کردم …چشماشو دوس داشتم…دوباره گفت آقا..اگه ۴ تا بخری تخفیف هم بهت میدم…بهش گفتم اسمت چیه…؟
-فاطمه…بخر دیگه…!
-کلاس چندمی فاطمه…؟
-میرم چهارم…اگه نمی خری برم.....
براي مطالعه به ادامه مطلب برويد
مسعود بازدید : 249 1391/02/09 نظرات (0)

زن خیابانی …

مدیر : خانم اگه میخوای اسم پسرت رو بنویسی باید صدو پنجاه هزار تومن بریزی به حساب همیاری…
زن : مگه اینجا مدرسه دولتی نیست !؟
مدیر : اگه دولتی نبود که می گفتم یک میلیون تومن بریز!
زن : آقا آخه مدارس دولتی نباید شهریه بگیرن ؟!
مدیر : این که شهریه نیست اسمش همیاریه !!!
زن : اسمش هر چی هست.تلویزیون گفته به همه مدارس بخشنامه شده که مدارس دولتی هیچگونه وجهی نمیتونن دریافت کنن
مدیر : خب برو اسم بچت را تو تلویزیون بنویس!! اینقدر هم وقت منو نگیر…
زن : آقای مدیر من دوتا بچه یتیم دارم! آخه از کجا بیارم ؟!!
مدیر : خانم محترم! وقتی وارد اینجا شدی رو تابلوش نوشته بود یتیم خونه یا مدرسه؟!
آقای مستخدم، این خانم رو به بیرون راهنمایی کن …!!!
.
.
.
.
زن با چشمهای پر اشک منتظر اتوبوس واحد بود ، اتومبیل مدل بالائی ترمز کرد و زن سوار شد …
روزنامه ای که روی صندلی جا مانده بود رو برداشت و بهش خیره شد :
کمیته مبارز با فقر در جلسه امروز …
ستاد مبارزه با بیسوادی …
تیتر درشت بالای صفحه نوشته بود :
با ۲۰۰۰۰۰ زن خیابانی چه می کنید؟!!
زن با خودکاری که از کیفش بیرون آورده بود عدد را تصحیح کرد :
با ۲۰۰۰۰۱ زن خیابانی چه می کنید ؟!!

مسعود بازدید : 229 1391/01/06 نظرات (0)
پس از چند ثانیه دیدم پسرک فالگیر با صدای
 بلند گفت: «بچه‌ها… بچه‌ها بیایین علی کریمیه… بازیکن پرسپولیس…
هیچوقت یادم نمی‌رود بلوار میرداماد را به سمت خیابان شریعتی رانندگی می‌کردم.
 وقتی به چراغ قرمز ۱۸۰ ثانیه‌ای‌اش برخورد کردم عصبی شدم.

 تازه از محل کارم تعطیل شده بودم و خیلی خسته بودم.

(((براي مطالعه ي ادامه به ادامه مطلب برويد)))
مسعود بازدید : 175 1391/01/05 نظرات (0)


لوئیز زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس، و نگاهی مغموم وارد

خواروبار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب

مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت

شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.

(((براي مطالعه ي ادامه به ادامه مطلب برويد)))

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 206
  • کل نظرات : 29
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 69
  • آی پی امروز : 58
  • آی پی دیروز : 34
  • بازدید امروز : 64
  • باردید دیروز : 42
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 156
  • بازدید ماه : 120
  • بازدید سال : 6,865
  • بازدید کلی : 142,878
  • کدهای اختصاصی
    نمایش وضعیت در یاهو

    قالب های وبلاگ