loading...
فان استوری |داستان عاشقانه
مسعود بازدید : 176 1391/04/27 نظرات (0)

خلاصه داستان

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه ، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .

اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود . اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.

زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .

وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد , زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

مسعود بازدید : 169 1391/04/22 نظرات (0)

خلاصه  داستان

امروز روز دادگاه بود ومنصور میتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه کرد چه دنیای عجیبی دنیای ما. یک روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم.

ژاله و منصور ۸ سال دوران کودکی رو با هم سپری کرده بودند.انها همسایه دیوار به دیوار یگدیگر بودند ولی به خاطر ورشکسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدهی هاشو  بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود.

برای  مطالعه به ادامه مطلب بروید

مسعود بازدید : 245 1391/04/08 نظرات (0)

خلاصه داستان

یکی بود یکی نبود .یک مرد بود که تنها بود .یک زن بود که او هم تنها بود .زن به آب رودخانه نگاه می کرد و غمگین بود . مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود .خدا غم آنها را می دید و غمگین بود .خدا گفت : شما را دوست دارم ، پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید .

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

مسعود بازدید : 180 1391/02/08 نظرات (0)

شاگردی از استادش پرسید: عشق چست ؟

استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی…

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.

استاد پرسید: چه آوردی ؟

با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیداکردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم.

مسعود بازدید : 182 1391/02/06 نظرات (0)

گل خشکیده

قد بالاي 180، وزن متناسب، زيبا، جذاب و … اين شرايط و خيلي از موارد نظير آنها، توقعات من براي انتخاب همسر آينده ام بودند. توقعاتي که بي کم و کاست همه ي آنها را حق مسلم خودم ميدانستم.

چرا که خودم هم از زيبائي چيزي کم نداشتم و ميخواستم به اصطلاح همسر آينده ام لااقل از لحاظ ظاهري همپايه خودم باشد. تصويري خيالي از آن مرد روياهايم در گوشه اي از ذهنم حک کرده بودم و همچون عکسي همه جا همراهم بود …

مسعود بازدید : 178 1391/01/25 نظرات (0)

شب عروسیه،آخرشبه،خیلی سر و صدا هست.

میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاش رو عوض کنه هرچی منتظرشدن برنگشته،
در را هم قفل کرده،داماد سراسیمه پشت در راه میره داره ازنگرانی و ناراحتی دیوونه میشه.
مامان بابای دختره پشت در داد میزنند:"مریم،دخترم در را بازکن،مریم جان سالمی؟دخترم".
آخرش داماد طاقت نمیاره باهرمصیبتی شده در رو میشکنه میرن تواطاق....
مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده،لباس
 سفید قشنگ عروسیش با خون یکی شده،ولی رو لباش لبخنده!!!
همه مات و مبهوت دارن به این صحنه نگاه می کنند.
کناردست مریم یه کاغذهست،یه کاغذ که با خون یکی شده.
بابای مریم میره جلو،هنوزم چیزی رو که می بینه باور نمیکنه،
بادستهائی لرزان کاغذ رابرمیداره،بازش میکنه ومی خونه::

((سلام عزیزم،دارم برات نامه می نویسم،آخرین نامهء زندگیمو،آخه اینجا آخر خط زندگیمه.
کاش منو تو لباس عروسی می دیدی،مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود!؟؟
 علی جان دارم میرم.دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم.
می بینی علی: بازم تونستم باهات حرف بزنم..
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف میزنیم.
ولی ای کاش منم حرفای تو رو می شنیدم.
دارم میرم چون قسم خوردم،تو هم خوردی،یادته؟؟گفتم،
یا تو یا مرگ تو هم گفتی،یادته؟؟علی تو اینجا نیستی،
من تو لباس عروسم ولی تو کجائی؟؟
داماد قلبم توئی،چرا کنارم نمیای؟؟کاش بودی و می دیدی که مریمت
چطورداره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ میکنه/کاش بودی
 و می دیدی که مریمت تا آخرش رو حرفاش موند/علی،
مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت.
حالا که چشمام دارن سیاهی میرن،حالا که همه بدنم داره میلرزه،
همهء زند گیم مثل یه سریال ازجلوی چشام میگذره.
روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورده،یادته؟؟روزی که دلامون لرزید،یادته؟؟روزای خوب عاشقیمون یادته؟
علی،من یادمه چطور بزرگترهامون،همونائی که همهء زندگیشون
 بودیم پا روی قلب هر دومون گذاشتند.
یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد
 بیرون که اگه دوستش داری خودت تنها برو سراغش.....
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری.
یادته اون روز چقدرگریه کردم؟تو اشکامو پاک کردی وگفتی:
وقتی گریه میکنی چشمات قشنگتر میشه!!!میگفتی که من بخندم.
علی جان حالا بیا ببین چشمام به اندازهء کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم!؟
هنوز یادمه بابات فرستادت شهر غریب که چشات
 توی چشمای من نیفته،ولی نمی دونست که عشقت تو قلب
 منه نه تو چشمام!روزی که بابام ما رواز شهر و دیار آواره کردچون
 من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پولی نداشت
،ولی نمیدونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو
دستات!دارم به قولم عمل میکنم.هنوزم رو حرفم هستم،
یا تو یا مرگ!!!پامو ازاین اتق بذارم بیرون دیگه
مال تو نیستم،دیگه تو روندارم..نمیتونم ببینم
 به جای دستای گرم تو،دستای یخ زده ی یه غریبه ای تو دستام باشه.
همین جا تمومش میکنم،واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی گیرم!
وای علی،کاش بودی ومی دیدی که رنگ قرمز خون با رنگ سفید
 لباس عروس چقدر به هم میان!!عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم،دلم برات خیلی تنگ شده،
می خوام ببینمت.دستم می لرزه،طرح چشمات پیشه رومه...))
پدر مریم نامه تو دستشه،کمرش شکست
،بالای سر جنازه دختر قشنگش ایستاده و گریه میکنه
/سرشو برگردوند که به جمعیت بهت زده وداغدار پشت سرش
 بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهارچوب در
 یه قامت آشنا می بینه!آره:پدر علی بود.اونم یه نامه تو دستشه،
چشماش قرمزه،صورتش با اشک یکی شده بود.
نگاه دو تا پدر بهم گره خورده که خیلی حرفا توش بود.
هردوسکوت کردند وبه هم نگاه کردند،سکوتی که فریاد دردهاشون بود.
پدر علی هم اومده بود نامه پسرش رو به دست مریم برسونه..
اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود.
حالا همه چیز تمام شده بود وکتاب عشق
 "مریم و علی" بسته شده...حالا دیگه دو تا قلب پشیمون
دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغدیده از یه داماد نگون بخت!!!
ما بقی هرچی مونده گذر زمانه و آینده وباز هم اشتباهاتی که فرصتی برای جبران پیدا نمی کنند................   
مسعود بازدید : 268 1391/01/08 نظرات (0)

آیین عشق و زندگی به سبك كامپیوتری !


1. در زندگی و معاشرت با دیگران، نرم‌افزار باشیم، نه سخت‌افزار.
2. برای پسوند فایل زندگی اجتماعی و خانوادگی، از سه كاراكتر "ع"، "ش" و "ق"، استفاده كنیم نه چیز دیگر.
3. هیچ‌گاه قفل سی‌دی قلب مردم را نشكنیم كه "تا توانی دلی به دست آور، دل شكستن هنر نمی‌باشد".

(((براي مطالعه ي ادامه به ادامه مطلب برويد)))
مسعود بازدید : 302 1391/01/04 نظرات (1)

مادر من فقط يك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون هميشه مايه خجالت من بود

اون براي امرار معاش خانواده براي معلم ها و بچه مدرسه اي ها غذا مي پخت
يك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره
خيلي خجالت كشيدم . آخه اون چطور تونست اين كار رو بامن بكنه ؟

(((براي مطالعه ي ادامه به ادامه مطلب برويد)))

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 206
  • کل نظرات : 29
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 69
  • آی پی امروز : 45
  • آی پی دیروز : 34
  • بازدید امروز : 49
  • باردید دیروز : 42
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 141
  • بازدید ماه : 105
  • بازدید سال : 6,850
  • بازدید کلی : 142,863
  • کدهای اختصاصی
    نمایش وضعیت در یاهو

    قالب های وبلاگ