loading...
فان استوری |داستان عاشقانه
مسعود بازدید : 171 1391/05/03 نظرات (0)

خلاصه داستان

روزی بزرگان ایرانی وموبدان زرتشتی از کوروش بزرگ خواستند که برای ایران زمین نیایش کند و ایشان اینگونه فرمود :

خداوندا ، اهورا مزدا ، ای بزرگ آفریننده این سرزمین بزرگ، سرزمینم ومردمم را از دروغ و دروغگویی به دور بدار…!
پس از اتمام نیایش عده ای در فکر فرو رفتند و از شاه ایران پرسیدند که چرا این گونه نیایش نمودید؟!

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

مسعود بازدید : 149 1391/05/03 نظرات (0)

خلاصه داستان

یک روز زن و شوهری در ساحل مشغول توپ بازی بودند که زن ضربه ای محکم به توپ میزنه و توپ مستقیم میره به سمت شیشه های خونه ای که در اون نزدیکی بوده و ...تَََق ! شیشه میشکنه - مرد عصبانی نگاهی به زن میکنه و میگه ببین چکارکردی؟ حالا باید هم معذرت خواهی کنیم هم خسارتشون رو جبران کنیم.دو تایی راه می افتن طرف خونه. به نظر نمی آمده که کسی توی خونه باشه.

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

مسعود بازدید : 321 1391/05/02 نظرات (0)

خلاصه داستان

سوسكي گفت : خدايا کسی دوستم ندارد. میدانی چقدر سخت است این که کسی دوستت نداشته باشد؟ خدايا تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی الان حتی تو هم دوستم نداري. به پاهایم نگاه کن! ببین چقدر چندش آور است. چشم ها را آزار می دهم. دنیا را کثیف می کنم. آدم هایت از من می ترسند. مرا می کشند برای اینکه زشتم. زشتی جرم من است.این دنیا فقط مال قشنگ هاست.

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

مسعود بازدید : 134 1391/05/02 نظرات (0)

خلاصه داستان

یک خانم خوشگل و يك آقاهه كه سوار قطاري به مقصدي خيلي دور شده بودند، بعد از حركت قطار متوجه شدند كه در اين كوپه درجه يك كه تختخواب دار هم مي باشد، با هم تنها هستند و هيچ مسافر ديگري وارد كوپه نخواهد شد. ساعت ها سفر در سكوت محض گذشت و مرد مشغول مطالعه و زن مشغول بافتني بافتن بود.

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

مسعود بازدید : 165 1391/05/01 نظرات (0)

خلاصه داستان

در قهوه خانه ساده بالای کوه، سفارش املت دادیم.

کنار دست فروشنده نوشته بود: ما را در فیــسبـــوک ملاقات کنید.

بازفکر کردم در کجای دنیا میشود اینچنین املت خوشمزه و نان لواشی پیدا کرد

که فروشنده اش هم تا این حد به روز باشد؟

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

مسعود بازدید : 295 1391/05/01 نظرات (0)

خلاصه داستان

سه تا زن انگلیسی ، فرانسوی و ایرانی با هم قرار میزارن که اعتصاب کنن و دیگه کارای خونه رو نکنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از یک هفته نتیجه کارو بهم بگن !

بعد از انجام این کار دور هم جمع شدن ، زن فرانسوی گفت : به شوهرم گفتم که من دیگه خسته شدم بنابراین نه نظافت منزل، نه آشپزی ، نه اتو و نه . . . خلاصه از اینجور کارا دیگه بریدم .

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

تعداد صفحات : 35

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 206
  • کل نظرات : 29
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 69
  • آی پی امروز : 143
  • آی پی دیروز : 34
  • بازدید امروز : 170
  • باردید دیروز : 42
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 262
  • بازدید ماه : 226
  • بازدید سال : 6,971
  • بازدید کلی : 142,984
  • کدهای اختصاصی
    نمایش وضعیت در یاهو

    قالب های وبلاگ