loading...
فان استوری |داستان عاشقانه
مسعود بازدید : 120 1391/04/20 نظرات (0)

خلاصه داستان

اولین باری که برای بچه ها خوراک جگر درست کردم هیچ وقت یادم نمی ره.
غذا رو کشیدم و بچه ها و شوهرم را برای خوردن شام صدا زدم. پسر کوچکم غذا را بو کرد و اخم هایش رفت توی هم.. دخترم هم با غذایش بازی بازی می کرد ولی حاضر نبود لب بزنه.

مسعود بازدید : 130 1391/04/20 نظرات (0)

عصر شكار : 20 كيلو گوشت دايناسور ، 40 كيلو گوشت اژدها .
نتيجه : دايناسورها منقرض شدند ...
عصر كشاورزي : 24 دست تبر سنگي ، 24 دست تيغه و داس جنگي .نتيجه : افزايش قتل به دليل دم دست بودن داس براي خانوم‌ها ...عصر فلز : 70 ورقه مسي ، 50 تا خنجر مفرغي و سرگرز آهني .
نتيجه : افزايش شكستگي سر مردان به دليل تماس با گرز آهني...

مسعود بازدید : 104 1391/04/14 نظرات (0)

به سلامتي همه اونايي که خطشون اعتباريه ولي معرفتشون دايميه!

کمپوت باز کرديم بخوريم ، به مامانم ميگم : مامان فکرکنم مزش عوض شده …ميگه : آره
ميگم : بريزمش دور ؟
ميگه : نه بذار تو يخچال بابات مياد ميخوره !!!!به سلامتي همه باباها….

به سلامتي اونايي که به پدر و مادرشون احترام ميذارن و ميدونن تو خونه اي که
بزرگترها کوچک شوند؛ کوچکترها هرگز بزرگ نميشوند .

به سلامتي همه باباهايي که رمز تموم کارتهاي بانکيشون شماره شناسنامه شونه…

مسعود بازدید : 157 1391/04/09 نظرات (0)
خلاصه داستان
تو شهر بازی شیراز نشسته بودم واسه خودم با محمد و محمدرضا و محسن .یهو یه دختر کوچولو خوشگل اومد پیشم بهم گفت : آقا…آقا..تو رو خدا یه لواشک ازم بخر!! نگاش کردم …چشماشو دوس داشتم…دوباره گفت آقا..اگه ۴ تا بخری تخفیف هم بهت میدم…بهش گفتم اسمت چیه…؟
-فاطمه…بخر دیگه…!
-کلاس چندمی فاطمه…؟
-میرم چهارم…اگه نمی خری برم.....
براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

تعداد صفحات : 35

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 206
  • کل نظرات : 29
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 69
  • آی پی امروز : 51
  • آی پی دیروز : 34
  • بازدید امروز : 56
  • باردید دیروز : 42
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 148
  • بازدید ماه : 112
  • بازدید سال : 6,857
  • بازدید کلی : 142,870
  • کدهای اختصاصی
    نمایش وضعیت در یاهو

    قالب های وبلاگ