خلاصه داستان
یکی بود یکی نبود .یک مرد بود که تنها بود .یک زن بود که او هم تنها بود .زن به آب رودخانه نگاه می کرد و غمگین بود . مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود .خدا غم آنها را می دید و غمگین بود .خدا گفت : شما را دوست دارم ، پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید .
براي مطالعه به ادامه مطلب برويد