loading...
فان استوری |داستان عاشقانه
مسعود بازدید : 171 1391/05/03 نظرات (0)

خلاصه داستان

روزی بزرگان ایرانی وموبدان زرتشتی از کوروش بزرگ خواستند که برای ایران زمین نیایش کند و ایشان اینگونه فرمود :

خداوندا ، اهورا مزدا ، ای بزرگ آفریننده این سرزمین بزرگ، سرزمینم ومردمم را از دروغ و دروغگویی به دور بدار…!
پس از اتمام نیایش عده ای در فکر فرو رفتند و از شاه ایران پرسیدند که چرا این گونه نیایش نمودید؟!

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

مسعود بازدید : 233 1391/04/28 نظرات (0)

خلاصه داستان

دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.

دانه دلش می خواست به چشم بیاید، اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشمها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می انداخت و گاهی فریاد میزد و می گفت: "من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید."

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

مسعود بازدید : 171 1391/04/28 نظرات (0)

خلاصه داستان

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالیکه پاهای برهنه اش را روی برف جابه جا می کرد تا شاید سرمای برف های کف پیاده رو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می کرد.

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

مسعود بازدید : 176 1391/04/27 نظرات (0)

خلاصه داستان

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه ، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .

اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود . اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.

زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .

وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد , زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

مسعود بازدید : 195 1391/04/08 نظرات (0)

خلاصه داستان

در بنی اسرائیل، دو برادر جوان بودند که به یکدیگر بسیار مهربانی و محبت می ورزیدند و هر دو، در یک دشت زراعت داشتند. یکی از برادران ازدواج کرده و پدر چند فرزند بود و دیگری، به دلیل فقر و تنگدستی، هنوز ازدواج نکرده بود.

چون فصل درو کردن گندم رسید، گندم خود را خرمن کردند و پس از جدا ساختن گندم ها از کاه، تصمیم گرفتند محصول را به خانه ببرند. هنگام غروب، برادر بزرگتر برای انجام کاری، گندم های خرمن شده اش را به برادر کوچک سپرد و به سوی خانه رفت.

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

مسعود بازدید : 154 1391/04/08 نظرات (0)

خلاصه داستان

گويند چون حكيم ابوالقاسم فردوسي به طرف غزنين رهسپار بود هنگام ورود به غزنين به باغي فرود آمد كه سه نفر از شعراي دربار غزنوي يعني (عنصري) و (عسجدي) و (فرّخي) در آنجا به گفتگو و استراحت پرداخته بودند. فردوسي به سمت آنان رفت تا موقعيت شهر را از ايشان جويا شود و چون ملبّس به لباس كهنه و مندرس و فرسوده بود ايشان به تصوّر اينكه شخص ناشناس آدم بي‌سوادي است و مزاحم ايشان خواهد بود تصميم گرفتند به او بفهمانند كه ما از طبقه شعرا هستيم

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

مسعود بازدید : 132 1391/04/08 نظرات (0)

خلاصه داستان

دزدی وارد کلبه فقیرانه عارفی شد این کلبه درخارج شهر واقع شده بود عارف بیدار بود او جز یک پتو چیزی نداشت .

او شب ها نیمی از پتو را زیر خود می انداخت و نیمی دیگر را روی خود می کشید. روزها نیز بدن برهنه خویش را با آن می پوشاند.عارف پیر دزد را دید و چشمان خود را بست ، مبادا دزد را شرمنده کرده باشد آن دزد راهی دراز را آمده بود، به امید آنکه چیزی نصیبش شود. او باید در فقری شدید بوده باشد، زیرا به خانه محقرانه این پیر عارف زده بود.

عارف پتو را بر سرکشید و برای حال زار آن دزد و نداری خویش گریست .

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

مسعود بازدید : 186 1391/02/07 نظرات (0)

شاگردان از استادشان پرسیدند: سفسطه چیست؟
استاد کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد پیش من می آیند. یکی تمیز و دیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند. شما فکر می کنید، کدام یک این کار را

انجام دهند ؟

هر دو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !

استاد گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند.

پس چه کسی حمام می کند ؟

مسعود بازدید : 226 1391/01/30 نظرات (0)

روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تازمانی که
 انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردد. نیم
دو جین روح را در خورجین ریخت. نان جویی بر داشت و به راه افتاد.
 رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ راه رفت تا اینکه تردید در دلش
جوانه بست که شاید تصمیم غلطی گرفته باشد.
در هیچ کدام از جاده های دنیا به هیچ بنده ای که ....

توجه او را جلب
کند ویا حتی کنجکاوی او را بر انگیزد، بر نخورد. دیگر داشت خسته
می شد. تصمیم گرفت به مکان مقدسی سر بزند؛ ولی حتی آنجا هم،
که همیشه مبارزه ای ریشه دار از زمانهای دور، علیه او جریان
داشت، هیچ چیز نتوانست حیرت زده اش کند. دلسرد و نا امید و
افسرده در سایه درختی  ایستاده بود که رهگذری گرما زده با
 کیفی بر دوش کنا او ایستاد. کمی که استراحت کرد خواست به
 رفتنش ادامه دهد. مرد قبل از اینکه به راه خود ادامه دهد، به او
گفت:"تو شیطان هستی!"
ابلیس حیرت زده پرسید:"از کجا فهمیدی؟!"
" از روی تجربه ام گفتم. ببین من فروشنده دوره گردم. خیلی سفر
می کنم و مردم را خوب می شناسم . در نتیجه در همین ده دقیقه
ای که اینجا هستیم، تو را شنا ختم. چون:
مثل کنه به من نچسبیدی، پس مزاحم یا گدا نیستی !
از آب و هوا شکایت نکردی، پس احمق نیستی !
به من حمله نکردی، پس راهزن نیستی !
به من حتی سلام نکردی، پس شخص محترمی نیستی !
از من نپرسیدی داخل کیفم چه دارم، پس فضول هم نیستی !
حالا که نه مزاحمی، نه احمق، نه راهزن، نه محترم، نه فضول پس
آدمیزاد نیستی ! هیچ کس نیستی ! پس خود شیطانی !"
شیطان با شنیدن این حرفها کلاه ازسر برداشت و کله اش را خاراند.
مرد با دست به پاها یش زد و گفت:"خوبه! تازه، شاخ هم که داری!"

مسعود بازدید : 128 1391/01/30 نظرات (0)

روزی سقراط در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت: «استاد! می شود در یک جمله به من بگویید بزرگترین حکمت چیست » سقراط از نوجوان خواست وارد آب بشود. نوجوان این کار را کرد.
سقراط با حرکتی سریع، سر نوجوان را زیر آب برد و همان جا نگه داشت، طوری که نوجوان شروع به ...

دست و پا زدن کرد. سقراط سر او را مدتی زیر آب نگه داشت و سپس رهایش کرد. نوجوان وحشت زده از آب بیرون آمد و با تمام قدرتش نفس کشید.
و که از کار سقراط عصبانی شده بود، با اعتراض گفت: «استاد! من از شما درباره حکمت سؤال می کنم و شما می خواهید مرا خفه کنید » سقراط دستی به نوازش به سر او کشید و گفت: «فرزندم! حکمت همان نفس عمیقی است که کشیدی تا زنده بمانی. هر وقت معنی آن نفس حیات بخش را فهمیدی، معنی حکمت را هم می فهمی!»

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 206
  • کل نظرات : 29
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 69
  • آی پی امروز : 75
  • آی پی دیروز : 34
  • بازدید امروز : 82
  • باردید دیروز : 42
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 174
  • بازدید ماه : 138
  • بازدید سال : 6,883
  • بازدید کلی : 142,896
  • کدهای اختصاصی
    نمایش وضعیت در یاهو

    قالب های وبلاگ