خلاصه داستان
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالیکه پاهای برهنه اش را روی برف جابه جا می کرد تا شاید سرمای برف های کف پیاده رو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می کرد.
براي مطالعه به ادامه مطلب برويد
خلاصه داستان
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالیکه پاهای برهنه اش را روی برف جابه جا می کرد تا شاید سرمای برف های کف پیاده رو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می کرد.
براي مطالعه به ادامه مطلب برويد
خلاصه داستان
مردي ديروقت ‚ خسته از كار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود.
سلام بابايي ! يك سئوال از شما بپرسم ؟
- بله حتماً.چه سئوالي؟
- بابا ! شما براي هرساعت كالي چخد پول مي گيريد؟
مرد با ناراحتي پاسخ داد: اين به تو ارتباطي نداره. چرا چنين سئوالي ميكني؟
- فقط ميخوام بدونم بابايي........
براي مطالعه به ادامه مطلب برويد
خلاصه داستان
پسر بچهای بود كه
اخلاق خوبی نداشت. پدرش جعبهای میخ به او داد و گفت:
هربار كه عصبانی میشوی باید یك میخ به دیوار بكوبی . روز اول، پسر بچه
37 میخ به دیوار كوبید.
براي مطالعه به ادامه مطلب برويد
خلاصه داستان
با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم
اووه !! معذرت میخوام…
من هم معذرت میخوام ,
دقت نکردم …
ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه
براي مطالعه به ادامه مطلب برويد
خلاصه داستان
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و پرسید:
میگویند فردا شما مرا به زمین میفرستید اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد:
براي مطالعه به ادامه مطلب برويد