loading...
فان استوری |داستان عاشقانه
مسعود بازدید : 150 1391/01/03 نظرات (0)

خلاصه داستان

چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا” رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سرکلاس و شروع کرد به درس دادن.

استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری “صدرا”.

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخره سالی دیگه بسه!

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 206
  • کل نظرات : 29
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 69
  • آی پی امروز : 116
  • آی پی دیروز : 34
  • بازدید امروز : 133
  • باردید دیروز : 42
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 225
  • بازدید ماه : 189
  • بازدید سال : 6,934
  • بازدید کلی : 142,947
  • کدهای اختصاصی
    نمایش وضعیت در یاهو

    قالب های وبلاگ