loading...
فان استوری |داستان عاشقانه
مسعود بازدید : 149 1391/05/03 نظرات (0)

خلاصه داستان

یک روز زن و شوهری در ساحل مشغول توپ بازی بودند که زن ضربه ای محکم به توپ میزنه و توپ مستقیم میره به سمت شیشه های خونه ای که در اون نزدیکی بوده و ...تَََق ! شیشه میشکنه - مرد عصبانی نگاهی به زن میکنه و میگه ببین چکارکردی؟ حالا باید هم معذرت خواهی کنیم هم خسارتشون رو جبران کنیم.دو تایی راه می افتن طرف خونه. به نظر نمی آمده که کسی توی خونه باشه.

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

مسعود بازدید : 134 1391/05/02 نظرات (0)

خلاصه داستان

یک خانم خوشگل و يك آقاهه كه سوار قطاري به مقصدي خيلي دور شده بودند، بعد از حركت قطار متوجه شدند كه در اين كوپه درجه يك كه تختخواب دار هم مي باشد، با هم تنها هستند و هيچ مسافر ديگري وارد كوپه نخواهد شد. ساعت ها سفر در سكوت محض گذشت و مرد مشغول مطالعه و زن مشغول بافتني بافتن بود.

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

مسعود بازدید : 295 1391/05/01 نظرات (0)

خلاصه داستان

سه تا زن انگلیسی ، فرانسوی و ایرانی با هم قرار میزارن که اعتصاب کنن و دیگه کارای خونه رو نکنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از یک هفته نتیجه کارو بهم بگن !

بعد از انجام این کار دور هم جمع شدن ، زن فرانسوی گفت : به شوهرم گفتم که من دیگه خسته شدم بنابراین نه نظافت منزل، نه آشپزی ، نه اتو و نه . . . خلاصه از اینجور کارا دیگه بریدم .

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

مسعود بازدید : 173 1391/04/29 نظرات (1)

داستان طنز

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :

بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟

همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد

بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :

آری من مسلمانم

برای مطالعه به ادامه مطلب بروید

مسعود بازدید : 153 1391/04/28 نظرات (0)

خلاصه داستان

مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت. یک روز می خواست دنبال کاری برود. به شاگردش گفت: این کوزه پر از زهر است! مواظب باش آن را دست نزنی! شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد و استادش رفت.

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

مسعود بازدید : 121 1391/04/28 نظرات (1)

خلاصه داستان

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چند ملیتی در آمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»

صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. میدانی تو با کی داری حرف میزنی؟»
کارمند تازه وارد گفت: «نه»

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

مسعود بازدید : 120 1391/04/20 نظرات (0)

خلاصه داستان

اولین باری که برای بچه ها خوراک جگر درست کردم هیچ وقت یادم نمی ره.
غذا رو کشیدم و بچه ها و شوهرم را برای خوردن شام صدا زدم. پسر کوچکم غذا را بو کرد و اخم هایش رفت توی هم.. دخترم هم با غذایش بازی بازی می کرد ولی حاضر نبود لب بزنه.

مسعود بازدید : 143 1391/04/08 نظرات (1)

خلاصه داستان

قضيه ماستمالي کردن از حوادثي است که در عصر بنيانگذار سلسله پهلوي اتفاق افتاد:

«هنگام عروسي محمدرضا شاه پهلوي و فوزيه چون مقرر بود ميهمانان مصري و همراهان عروس به وسيله راه آهن جنوب تهران وارد شوند از طرف دربار و شهرباني دستور اکيد صادر شده بود که ديوارهاي تمام دهات طول راه و خانه هاي دهقاني مجاور خط آهن را سفيد کنند . در يکي از دهات چون گچ در دسترس نبود بخشدار دستور مي دهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بود ديوارها را موقتاً سفيد نمايند و به اين منظور متجاوز از يکهزار و دويست ريال از کدخداي ده گرفتند و با خريد مقدار زيادي ماست کليه ديوارها را ماستمالي کردند.»

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

مسعود بازدید : 340 1391/04/08 نظرات (0)

خلاصه داستان

گویند، روزی فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و مشغول خوردن بود، در این هنگام ابلیس به نزد او آمد و گفت: آیا کسی هست که بتواند این خوشه ی انگور را به مروارید تبدیل کند؟ فرعون گفت: نه.

ابلیس به وسیله ی سحر و جادو آن خوشه ی انگور را به به خوشه ی مروارید تبدیل کرد.

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

تعداد صفحات : 3

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 206
  • کل نظرات : 29
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 69
  • آی پی امروز : 79
  • آی پی دیروز : 34
  • بازدید امروز : 86
  • باردید دیروز : 42
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 178
  • بازدید ماه : 142
  • بازدید سال : 6,887
  • بازدید کلی : 142,900
  • کدهای اختصاصی
    نمایش وضعیت در یاهو

    قالب های وبلاگ