loading...
فان استوری |داستان عاشقانه
مسعود بازدید : 169 1391/04/22 نظرات (0)

خلاصه  داستان

امروز روز دادگاه بود ومنصور میتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه کرد چه دنیای عجیبی دنیای ما. یک روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم.

ژاله و منصور ۸ سال دوران کودکی رو با هم سپری کرده بودند.انها همسایه دیوار به دیوار یگدیگر بودند ولی به خاطر ورشکسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدهی هاشو  بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود.

برای  مطالعه به ادامه مطلب بروید

مسعود بازدید : 133 1391/04/20 نظرات (0)

خلاصه داستان

پسر بچه‌ای بود كه
اخلاق خوبی نداشت. پدرش جعبه‌ای میخ به او داد و گفت:
 هربار كه عصبانی می‌شوی باید یك میخ به دیوار بكوبی . روز اول، پسر بچه
37 میخ به دیوار كوبید.

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

مسعود بازدید : 198 1391/04/20 نظرات (0)

خلاصه داستان

مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود. من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشی هایم هم متوجه نقص عضو او نمی شدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی می کردم. فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچه ها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه می کردند و پدر و مادرها که سعی می کردند سوال بچه خود را به نحوی که مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه این موضوع می شدم و گهگاه یادم می افتاد که مامان یک چشم ندارد…

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

تعداد صفحات : 35

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 206
  • کل نظرات : 29
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 69
  • آی پی امروز : 148
  • آی پی دیروز : 34
  • بازدید امروز : 179
  • باردید دیروز : 42
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 271
  • بازدید ماه : 235
  • بازدید سال : 6,980
  • بازدید کلی : 142,993
  • کدهای اختصاصی
    نمایش وضعیت در یاهو

    قالب های وبلاگ