loading...
فان استوری |داستان عاشقانه
مسعود بازدید : 144 1391/04/08 نظرات (0)

روزی مردی داخل چاهی افتاد و بسیار دردش آمد …

یک روحانی او را دید و گفت : حتما گناهی انجام داده‌ای.

یک دانشمند عمق چاه و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت.

یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد.

یک یوگیست به او گفت: این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند.

یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت.

یک پرستار کنار چاه ایستاد و با او گریه کرد.

یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاه کرده بودند پیدا کند.

یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است.

یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات بشکنه.

سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاه بیرون آورد…!!!!!

برچسب ها حکایت چاه ,
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 206
  • کل نظرات : 29
  • افراد آنلاین : 8
  • تعداد اعضا : 69
  • آی پی امروز : 46
  • آی پی دیروز : 14
  • بازدید امروز : 55
  • باردید دیروز : 15
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 122
  • بازدید ماه : 122
  • بازدید سال : 8,782
  • بازدید کلی : 144,795
  • کدهای اختصاصی
    نمایش وضعیت در یاهو

    قالب های وبلاگ