يكي بود يكي نبود . غير از خدا هيچ كس نبود . پادشاهي بود كه يك دختر داشت . دختر پادشاه خيلي باهوش بود .
يك روز وقتي پادشاه از شكار برگشت ، دخترش را صدا زد و گفت :
-حالا بهت نشان مي دهم كه چه تيرانداز ماهري هستم .
آن وقت سيبي روي سر خترك گذاشت و با يك تير آن را انداخت . بعد از دختر پرسيد :
-خب چطور بود؟تيراندازيم خوب بود يا نه؟
دخترك كه از غرور پدرش ناراحت شده بود، گفت :
-پدر بر خودت مبال . تو كار مهمي نكردي . كا كار عادت است .
پادشاه از اين حرف خيلي عصباني شد و به وزير گفت :
-فوري اين دختر گستاخ را بكش .
وزير گفت :
-چشم
وزير دختر را به جنگل برد ، اما دلش نيامد او را بكشد . آن وقت گوسفندي را سر بريد و دستانش را خوني كرد و به نزد پادشاه برگشت ، دخترك را هم در جنگل رها كرد . پادشاه پرسيد:
-چه كار كردي؟
وزير در جواب گفت :
-همان طور كه دستور داده بوديد او را كشتم .
و اما بشنويد از آن طرف : دختر پادشاه در جنگل رفت و رفت تا يك هيزم شكن رسيد . هيزم شكن پرسيد :
-تو تنها توي اين جنگل چه كار مي كني؟
دختر با التماس گفت :
-من دختري تنهايم . خواهش مي كنم به من كمك كن .
هيزم شكن كه مرد مهرباني بود قبول كرد و او را به خانه خود برد . با هم شام خوردند و خوابيدند . روز بعد دخترك مرواريدي از موهايش درآورد و به هيزم شكن داد و گفت :
-پدر جان اين را بگير . مال توست . آن را بفروش و با پولش هر چه مي خواهي بخر .
هيزم شكن مرواريد را به بازار برد و فروخت و با آن غذا لباس خريد و به خانه برگشت .
روز بعد دخترك به هيزم شكن گفت :
-برويم كمي در اين اطراف بگرديم .
با هم راه افتادند . رفتند و رفتند تا به پاي كوهي رسيدند . جاي خيلي قشنگ و خوش و آب و هوايي بود . چشمه اي هم از دل زمين مي جوشيد و آبش خنك و زلال بود . دخترك از آن محل خيلي خوشش آمد . مرواريد ديگري داد و گفت :
- برو به نزد پادشاه و اين زمين را از او بخر .
هيزم شكن به نزد پادشاه رفت و تقاضاي خود را گفت :
-پادشاه آن تكه زمين را كه پاي كوه است ، به من بفروش .
پادشاه به هيزم شكن نگاه كرد و با خود گفت :
-اين هيزم شكن فقير از كجا پول آورده كه مي خواهد زمن مرا بخرد .
آن وقت زمين را به او فروخت و پولش را گرفت . هيزم شكن به خانه برگشت و ماجرا را براي دختر تعريف كرد . دختر مرواريد ديگري به او داد و گفت :
-برو اين مرواريد را بفروش و با پول آن در اينجا يك قصر بساز كه چهل طبقه داشته باشد .
هيزم شكن به بازار رفت ، مرواريد را فروخت و قصري زيبا كه چهل طبقه داشت ، ساخت .
دختر باز هم به او مرواريدي داد و گفت :
-به بازار برو ويك گاو برايم بخر . گاوي كه تازه همين امروز زاييده باشد .
به طرف بازار برو و يك گاو راه افتاد . دخترك فرياد زد :
-يادت نرود . گوساله اش را حتما با خودت بياور .
هيزم شكن گفت :
چشم.
آن وقت به بازار رفت و گاو وگوساله اي خريد و به خانه بازگشت . دخترك گوساله را بغل كرد و با خود به طبقه چهلم قصر برد . هيزم شكن كه خيلي تعجب كرده بود ، پرسيد :
-دخترم اين چه كاري است كه مي كني؟
دختر در جواب گفت :
-بعدا خودت همه چيز را خواهي فهميد .
خلاصه ، از فرداي آن روز گوساله شيرش را ميخورد ، دوباره آن را بر مي داشت و به طبقه چهلم مي برد . هيزم شكن هم با حيرت او را نگه مي كرد و چيزي نمي گفت .
پنج سال تمام كار دخترك همين بود . هر روز گوساله را بغل ميكرد و پايين و بالا مي برد . حالا ديگر گوساله يك گاو بزرگ شده بود .
يك روز پادشاه در همان جنگل مشغول شكار بود ، دخترك از دور او را ديد ، هيزم شكن را صدا زد و گفت :
-پدر جان ، امروز پادشاه در اين جنگل مشغول شكار است . به نزد او برو و او را به اينجا بياور .
هيزم شكن به نزد پادشاه رفت و گفت :
-اي سلطان مهربان ، امشب مهمان من باش .
پادشاه اول قبول نكرد ، اما وقتي از دور قصر باشكوه هيزم شكن را ديد ،تعجب كرد و با خود گفت :
-بايد بروم و سر از كار اين مرد در بياورم . اين كيست كه قصري زيبا تر از قصر من دارد؟
آن وقت قبول كرد و همراه هيزم شكن را فتاد . وقتي به قصر رسيدند ، دخترك از آنها به گرمي استقبال كرد و برايشان بهترين غذاها را آورد . بعد به سراغ گاو رفت ، آن را بغل كرد و پايين آورد . پادشاه از پشت پنجره او را ديد ، دست از خوردن برداشت و با عجله بيرون دويد! هيزم شكن هم به دنبالش . پادشاه فرياد زد :
واقعا كه حيرت انگيز است! من خواب مي بينم يا بيدارم؟
بعد رو به هيزم شكن كرد و گفت :
-اي هيزم شكن ، اين دختر است يا رستم پهلوان؟ ببين چه نيرويي دارد اين به معجزه اي مي ماند .
دخترك گفت :
-اي پادشاه من رستم نيستم ، هيچ معجزه اي هم در كار نيست . كار كار عادت است .
پادشاه تا اين حرف را شنيد به ياد دخترش افتاد و اشك از چشمانش سرازير شد ، دخترك پرسيد :
-چرا گريه مي كني؟
پادشاه تمام ماجرا را تعريف كرد و گفت كه چگونه دخترش را به خاطر همين حرفها به قتل رسانده است . دخترك پرسيد :
-اگر وزير دختر را نكشته باشد ، او را چه كار مي كني؟
پادشاه كمي فكر كرد و گفت :
-اگر اين كار را نكشته باشد به او پاداش زيادي خواهم داد .
دخترك گفت :
پس بدان كه وزير دخترت را نكشته است .
پادشاه پرسيد :
-راست مي گويي ؟
دخترك گفت :
-بله .
پادشاه پرسيد :
-تو از كجا مي داني؟
دخترك گفت :
چون من دخترت هستم .
بعد چادر خود را از سر برداشت . پدر او را شناخت و غرق در شادي شد و گفت :
-خدا را صد مرتبه شكر كه تو زنده و سالمي .
دخترك گفت :
-ديدي پدر . ديدي حق با من بود .
پادشاه گفت :
-بله ، دخترم . حق با تو بود . معلوم شد تو از من عاقلتري .
بعد دخترك و هيزم شكن را به قصر خود برد و سالهاي سال به خوبي و خوشي در كنار هم زندگي كردند . . .