loading...
فان استوری |داستان عاشقانه
مسعود بازدید : 175 1391/01/31 نظرات (0)

يكي بود يكي نبود . غير از خدا هيچ كس نبود . پادشاهي بود كه يك دختر داشت . دختر پادشاه خيلي باهوش بود .

يك روز وقتي پادشاه از شكار برگشت ، دخترش را صدا زد و گفت :

-حالا بهت نشان مي دهم كه چه تيرانداز ماهري هستم .

آن وقت سيبي روي سر خترك گذاشت و با يك تير آن را انداخت . بعد از دختر پرسيد :

-خب چطور بود؟تيراندازيم خوب بود يا نه؟

دخترك كه از غرور پدرش ناراحت شده بود، گفت :

-پدر بر خودت مبال . تو كار مهمي نكردي . كا كار عادت است .

پادشاه از اين حرف خيلي عصباني شد و به وزير گفت :

-فوري اين دختر گستاخ را بكش .

وزير گفت :

-چشم

وزير دختر را به جنگل برد ، اما دلش نيامد او را بكشد . آن وقت گوسفندي را سر بريد و دستانش را خوني كرد و به نزد پادشاه برگشت ، دخترك را هم در جنگل رها كرد . پادشاه پرسيد:

-چه كار كردي؟

وزير در جواب گفت :

-همان طور كه دستور داده بوديد او را كشتم .

و اما بشنويد از آن طرف : دختر پادشاه در جنگل رفت و رفت تا يك هيزم شكن رسيد . هيزم شكن پرسيد :

-تو تنها توي اين جنگل چه كار مي كني؟

دختر با التماس گفت :

-من دختري تنهايم . خواهش مي كنم به من كمك كن .

هيزم شكن كه مرد مهرباني بود قبول كرد و او را به خانه خود برد . با هم شام خوردند و خوابيدند . روز بعد دخترك مرواريدي از موهايش درآورد و به هيزم شكن داد و گفت :

-پدر جان اين را بگير . مال توست . آن را بفروش و با پولش هر چه مي خواهي بخر .

هيزم شكن مرواريد را به بازار برد و فروخت و با آن غذا لباس خريد و به خانه برگشت .

روز بعد دخترك به هيزم شكن گفت :

-برويم كمي در اين اطراف بگرديم .

با هم راه افتادند . رفتند و رفتند تا به پاي كوهي رسيدند . جاي خيلي قشنگ و خوش و آب و هوايي بود . چشمه اي هم از دل زمين مي جوشيد و آبش خنك و زلال بود . دخترك از آن محل خيلي خوشش آمد . مرواريد ديگري داد و گفت :

- برو به نزد پادشاه و اين زمين را از او بخر .

هيزم شكن به نزد پادشاه رفت و تقاضاي خود را گفت :

-پادشاه آن تكه زمين را كه پاي كوه است ، به من بفروش .

پادشاه به هيزم شكن نگاه كرد و با خود گفت :

-اين هيزم شكن فقير از كجا پول آورده كه مي خواهد زمن مرا بخرد .

آن وقت زمين را به او فروخت و پولش را گرفت . هيزم شكن به خانه برگشت و ماجرا را براي دختر تعريف كرد . دختر مرواريد ديگري به او داد و گفت :

-برو اين مرواريد را بفروش و با پول آن در اينجا يك قصر بساز كه چهل طبقه داشته باشد .

هيزم  شكن به بازار رفت ، مرواريد را فروخت و قصري زيبا كه چهل طبقه داشت ، ساخت .

دختر باز هم به او مرواريدي داد و گفت :

-به بازار برو ويك گاو برايم بخر . گاوي كه تازه همين امروز زاييده باشد .

به طرف بازار برو و يك گاو راه افتاد . دخترك فرياد زد :

-يادت نرود . گوساله اش را حتما با خودت بياور .

هيزم شكن گفت :

چشم.

آن وقت به بازار رفت و گاو وگوساله اي خريد و به خانه بازگشت . دخترك گوساله را بغل كرد و با خود به طبقه چهلم قصر برد . هيزم شكن كه خيلي تعجب كرده بود ، پرسيد :

-دخترم اين چه كاري است كه مي كني؟

دختر در جواب گفت :

-بعدا خودت همه چيز را خواهي فهميد .

خلاصه ، از فرداي آن روز گوساله شيرش را ميخورد ، دوباره آن را بر مي داشت و به طبقه چهلم مي برد . هيزم شكن هم با حيرت او را نگه مي كرد و چيزي نمي گفت .

پنج سال تمام كار دخترك همين بود . هر روز گوساله را بغل ميكرد و پايين و بالا مي برد . حالا ديگر گوساله يك گاو بزرگ شده بود .

يك روز پادشاه در همان جنگل مشغول شكار بود ، دخترك از دور او را ديد ، هيزم شكن را صدا زد و گفت :

-پدر جان ، امروز پادشاه در اين جنگل مشغول شكار است . به نزد او برو و او را به اينجا بياور .

هيزم شكن به نزد پادشاه رفت و گفت :

-اي سلطان مهربان ، امشب مهمان من باش .

پادشاه اول قبول نكرد ، اما وقتي از دور قصر باشكوه هيزم شكن را ديد ،تعجب كرد و با خود گفت :

-بايد بروم و سر از كار اين مرد در بياورم . اين كيست كه قصري زيبا تر از قصر من دارد؟

آن وقت قبول كرد و همراه هيزم شكن را فتاد . وقتي به قصر رسيدند ، دخترك از آنها به گرمي استقبال كرد و برايشان بهترين غذاها را آورد . بعد به سراغ گاو رفت ، آن را بغل كرد و پايين آورد . پادشاه از پشت پنجره او را ديد ، دست از خوردن برداشت و با عجله بيرون دويد! هيزم شكن هم به دنبالش . پادشاه فرياد زد :

واقعا كه حيرت انگيز است! من خواب مي بينم يا بيدارم؟

بعد رو به هيزم شكن كرد و گفت :

-اي هيزم شكن ، اين دختر است يا رستم پهلوان؟ ببين چه نيرويي دارد اين به معجزه اي مي ماند .

دخترك گفت :

-اي پادشاه من رستم نيستم ، هيچ معجزه اي هم در كار نيست . كار كار عادت است .

پادشاه تا اين حرف را شنيد به ياد دخترش افتاد و اشك از چشمانش سرازير شد ، دخترك پرسيد :

-چرا گريه مي كني؟

پادشاه تمام ماجرا را تعريف كرد و گفت كه چگونه دخترش را به خاطر همين حرفها به قتل رسانده است . دخترك پرسيد :

-اگر وزير دختر را نكشته باشد ، او را چه كار مي كني؟

پادشاه كمي فكر كرد و گفت :

-اگر اين كار را نكشته باشد به او پاداش زيادي خواهم داد .

دخترك گفت :

پس بدان كه وزير دخترت را نكشته است .

پادشاه پرسيد :

-راست مي گويي ؟

دخترك گفت :

-بله .

پادشاه پرسيد :

-تو از كجا مي داني؟

دخترك گفت :

چون من دخترت هستم .

بعد چادر خود را از سر برداشت . پدر او را شناخت و غرق در شادي شد و گفت :

-خدا را صد مرتبه شكر كه تو زنده  و سالمي .

دخترك گفت :

-ديدي پدر . ديدي حق با من بود .

پادشاه گفت :

-بله ، دخترم . حق با تو بود . معلوم شد تو از من عاقلتري .

بعد دخترك و هيزم شكن را به قصر خود برد و سالهاي سال به خوبي و خوشي در كنار هم زندگي كردند . . .

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 206
  • کل نظرات : 29
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 69
  • آی پی امروز : 16
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 19
  • باردید دیروز : 12
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 31
  • بازدید ماه : 247
  • بازدید سال : 8,907
  • بازدید کلی : 144,920
  • کدهای اختصاصی
    نمایش وضعیت در یاهو

    قالب های وبلاگ