loading...
فان استوری |داستان عاشقانه
مسعود بازدید : 121 1391/02/07 نظرات (0)
مامان! يه سوال بپرسم؟زن كتابچه سفيد را بست. آن را روي ميز گذاشت : بپرس عزيزم .
مامان خدا زرده ؟!!
زن سر جلو برد: چطور؟!

آخه امروز نسرين سر كلاس مي گفت خدا زرده !

خوب تو بهش چي گفتي؟

خوب، من بهش گفتم خدا زرد نيست. سفيده !!!
مكثي كرد: مامان، خدا سفيده؟ مگه نه؟
زن، چشم بست و سعي كرد آنچه دخترش پرسيده بود در ذهن مجسم كند. اما، هجوم رنگ هاي مختلف به او اجازه نداد...
چشم باز كرد و گفت: نمي دونم دخترم. تو چطور فهميدي سفيده؟
دخترک چشم روي هم گذاشت. دستانش را در هم قلاب کرد و لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سياهي به خدا فكر مي كنم، يه نقطه سفيد پيدا ميشه...
زن به چشمان بي فروغ و نابيناي دخترک نگاه کرد و دوباره چشم بر هم نهاد و بي اختيار قطره اي اشک از گوشه چشمانش ...
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 206
  • کل نظرات : 29
  • افراد آنلاین : 8
  • تعداد اعضا : 69
  • آی پی امروز : 21
  • آی پی دیروز : 14
  • بازدید امروز : 23
  • باردید دیروز : 15
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 90
  • بازدید ماه : 90
  • بازدید سال : 8,750
  • بازدید کلی : 144,763
  • کدهای اختصاصی
    نمایش وضعیت در یاهو

    قالب های وبلاگ