مامان خدا زرده ؟!!
زن سر جلو برد: چطور؟!
آخه امروز نسرين سر كلاس مي گفت خدا زرده !
خوب تو بهش چي گفتي؟
خوب، من بهش گفتم خدا زرد نيست. سفيده !!!مكثي كرد: مامان، خدا سفيده؟ مگه نه؟
زن، چشم بست و سعي كرد آنچه دخترش پرسيده بود در ذهن مجسم كند. اما، هجوم رنگ هاي مختلف به او اجازه نداد...
چشم باز كرد و گفت: نمي دونم دخترم. تو چطور فهميدي سفيده؟
دخترک چشم روي هم گذاشت. دستانش را در هم قلاب کرد و لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سياهي به خدا فكر مي كنم، يه نقطه سفيد پيدا ميشه...
زن به چشمان بي فروغ و نابيناي دخترک نگاه کرد و دوباره چشم بر هم نهاد و بي اختيار قطره اي اشک از گوشه چشمانش ...