loading...
فان استوری |داستان عاشقانه
مسعود بازدید : 205 1391/04/30 نظرات (0)

خلاصه داستان

مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت: "من خسته ام و دیگه دیر وقته، میرم که بخوابم".

مامان بلند شد، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهار فردا شد، سپس ظرف ها را شست، برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد، قفسه ها را مرتب کرد، شکرپاش را پرکرد، ظرف ها را خشک کرد و در کابینت قرار داد و کتری را برای صبحانه فردا از آب پر کرد. بعد همه لباس های کثیف را در ماشین لباسشویی ریخت، پیراهنی را اتو کرد و دکمه لباسی را دوخت. اسباب بازی های روی زمین را جمع کرد و دفترچه تلفن را سرجایش در کشوی میز برگرداند.

برای مطالعه به ادامه مطلب بروید

مسعود بازدید : 154 1391/04/28 نظرات (0)

خلاصه داستان

مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت. یک روز می خواست دنبال کاری برود. به شاگردش گفت: این کوزه پر از زهر است! مواظب باش آن را دست نزنی! شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد و استادش رفت.

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

مسعود بازدید : 175 1391/01/31 نظرات (0)

يكي بود يكي نبود . غير از خدا هيچ كس نبود . پادشاهي بود كه يك دختر داشت . دختر پادشاه خيلي باهوش بود .

يك روز وقتي پادشاه از شكار برگشت ، دخترش را صدا زد و گفت :

-حالا بهت نشان مي دهم كه چه تيرانداز ماهري هستم .

آن وقت سيبي روي سر خترك گذاشت و با يك تير آن را انداخت . بعد از دختر پرسيد :

-خب چطور بود؟تيراندازيم خوب بود يا نه؟

دخترك كه از غرور پدرش ناراحت شده بود، گفت :

-پدر بر خودت مبال . تو كار مهمي نكردي . كا كار عادت است .

پادشاه از اين حرف خيلي عصباني شد و به وزير گفت :

-فوري اين دختر گستاخ را بكش .

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 206
  • کل نظرات : 29
  • افراد آنلاین : 11
  • تعداد اعضا : 69
  • آی پی امروز : 20
  • آی پی دیروز : 14
  • بازدید امروز : 22
  • باردید دیروز : 15
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 89
  • بازدید ماه : 89
  • بازدید سال : 8,749
  • بازدید کلی : 144,762
  • کدهای اختصاصی
    نمایش وضعیت در یاهو

    قالب های وبلاگ