روزی سقراط در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد
او آمد و گفت: «استاد! می شود در یک جمله به من بگویید بزرگترین حکمت چیست »
سقراط از نوجوان خواست وارد آب بشود. نوجوان این کار را کرد.
سقراط با حرکتی سریع، سر نوجوان را زیر آب برد و همان جا نگه داشت، طوری که نوجوان شروع به ...
دست و پا زدن کرد. سقراط سر او را مدتی زیر آب نگه داشت و سپس رهایش کرد. نوجوان وحشت زده از آب بیرون آمد و با تمام قدرتش نفس کشید.
و
که از کار سقراط عصبانی شده بود، با اعتراض گفت: «استاد! من از شما درباره
حکمت سؤال می کنم و شما می خواهید مرا خفه کنید » سقراط دستی به نوازش به
سر او کشید و گفت: «فرزندم! حکمت همان نفس عمیقی است که کشیدی تا زنده
بمانی. هر وقت معنی آن نفس حیات بخش را فهمیدی، معنی حکمت را هم می فهمی!»