loading...
فان استوری |داستان عاشقانه
مسعود بازدید : 194 1391/02/13 نظرات (0)

مردی دختر سه ساله ای داشت . روزی به خانه آمد ديد دختر سه ساله اش گران ترين کاغذ کادوی کتابخانه اش را برای زينت يک جعبه کودکانه هدر داده است .
مرد بسيار عصبانی شد و دختر کوچکش را تنبيه کرد. دختر هم با گريه به بستر رفت و خوابيد.

روز بعد وقتی که مرد از خواب بلند شد ديد که دخترش بالای سرش نشسته و مي خواهد اين جعبه را به او هديه بدهد و مرد تازه متوجه شد که امروز روز تولد اوست و دخترش کاغذ را برای کادوی تولد او مصرف کرده است.با شرمندگی دختر کوچکش را بوسيد و جعبه را از او گرفت و باز کرد.

اما متوجه شد که جعبه خاليست .دوباره مرد عصبانی شد و کودک را تنبيه کرد .
اما کودک درحالي که گريه مي کرد به پدرش گفت که من هزاران هزار بوسه داخل آن جعبه ريخته بودم و تو آنها را نديدی.

مرد دوباره شرمنده شد و مي گويند تاپايان عمر جعبه را به همراه داشت و هرقت آن را باز مي کرد به طرز معجزه آسايی آرامش پيدا مي کرد.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 206
  • کل نظرات : 29
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 69
  • آی پی امروز : 54
  • آی پی دیروز : 34
  • بازدید امروز : 60
  • باردید دیروز : 42
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 152
  • بازدید ماه : 116
  • بازدید سال : 6,861
  • بازدید کلی : 142,874
  • کدهای اختصاصی
    نمایش وضعیت در یاهو

    قالب های وبلاگ