loading...
فان استوری |داستان عاشقانه
مسعود بازدید : 133 1391/04/08 نظرات (0)

خلاصه داستان

دزدی وارد کلبه فقیرانه عارفی شد این کلبه درخارج شهر واقع شده بود عارف بیدار بود او جز یک پتو چیزی نداشت .

او شب ها نیمی از پتو را زیر خود می انداخت و نیمی دیگر را روی خود می کشید. روزها نیز بدن برهنه خویش را با آن می پوشاند.عارف پیر دزد را دید و چشمان خود را بست ، مبادا دزد را شرمنده کرده باشد آن دزد راهی دراز را آمده بود، به امید آنکه چیزی نصیبش شود. او باید در فقری شدید بوده باشد، زیرا به خانه محقرانه این پیر عارف زده بود.

عارف پتو را بر سرکشید و برای حال زار آن دزد و نداری خویش گریست .

براي مطالعه به ادامه مطلب برويد

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 206
  • کل نظرات : 29
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 69
  • آی پی امروز : 53
  • آی پی دیروز : 14
  • بازدید امروز : 65
  • باردید دیروز : 15
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 132
  • بازدید ماه : 132
  • بازدید سال : 8,792
  • بازدید کلی : 144,805
  • کدهای اختصاصی
    نمایش وضعیت در یاهو

    قالب های وبلاگ